معنی پچ، پوچ
حل جدول
لغت نامه دهخدا
پچ پچ. [پ ِ پ ِ / پ ُ پ ُ] (اِ صوت) پچ پچه. فچفچه. پژپژ. (رشیدی). بچ بچ. پج پج. نام آواز آنکه راز و نجوی کند. نجوی. نمیمه. هسیس. منافثه. سخنی که آهسته با یکدیگر گویند. || لفظی که شبانان بز را بدان نوازند. پج پج:
زه دانا را گویند که داند گفت
هیچ نادان را داننده نگوید زه
سخن شیرین از زفت نیاید بر
بز به پچ پچ بر هرگز نشود فربه.
رودکی.
نشود بز به پچ پچی فربه.
سنائی.
- پچ پچ کردن با...، نجوی کردن با. آهسته با کسی سخن گفتن.
پچ
پچ. [پ ُ] (ص) پوچ. پوک. میان تهی. و این کلمه مخفف پوچ است:
هستم ز شرّ چونار ز دانه به تیرمه
وز خیر پُچ میانه چو اندر بهار سیر.
سوزنی.
پچ. [پ ِ] (اِخ) نامی است که آرناؤدها و ملل اسلاو به قصبه ٔ ایپک دهند. رجوع به ایپک شود.
پوچ
پوچ. (ص) کاواک. پوک. بی مغز. میان تهی: پسته ٔ پوچ. گردکان پوچ. بادام، تخمه، فندق پوچ. || هیچ. مهمل. ناچیز. سخت کم. بسیار قلیل. و رجوع به پُچ شود.
- پوچ شدن مغز،بشدن خرد و مختل گشتن فکر:
صائب از گفت و شنود خلق مغزم پوچ شد
گوش سنگین و به لب خاموش می سازد مرا.
صائب.
- حرف پوچ، سخنی بی معنی. کلامی بیهوده. جفنگ. لاطائل. باطل. دعوی بی دلیل.
- خوابهای پوچ، اضغاث احلام:
خواب پوچ این عزیزان قابل تعبیر نیست.
- هیچ و پوچ، از اتباع است:
شبم بوعده و روزم به انتظار گذشت
به هیچ و پوچ مرا روز و روزگار گذشت.
شاپور
دریغ از یک هل [هیل] پوچ، یعنی هیچ بمن نداد.
- امثال:
یار مرا یاد کند، یک هل پوچ، یعنی هدیه ٔ دوست هر چند ناچیز باشد، نماینده ٔ محبّت اوست.
|| آنچه سبک و متخلخل شده باشد از سوختن یا پوسیدن، چنانکه ذغالی بسیار بحال آتش مانده یا چوبی پوسیده یا دندان یا استخوانی تباه شده. پوک. کرو. || بلیط و قرعه که در آن چیزی نباشد. || بی اخلاق حسنه. شخصی بی اراده. بی مردانگی:
گفت ای کدخدای خام طمع
پیر پوچ بغل زن چمچاچ.
سوزنی.
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
(صفت) میان تهی پوک پوچ.
پچ پچ کردن
(مصدر) آهسته با کسی سخن گفتننجوی کردن (مردم ردیف ایستاده بودند ودر گوشی باهم پچ پچ میکردند. )
پچ پچ
نام آواز آنکه راز و نجوی کند، سخنی که آهسته گویند
پچ و پچ کردن
(مصدر) آهسته با کسی سخن گفتننجوی کردن (مردم ردیف ایستاده بودند ودر گوشی باهم پچ پچ میکردند. )
گویش مازندرانی
باهوت باهوت
معادل ابجد
16